هرکس که مراخواهداین دفترمن خواند
این جسم من از خاک است
هم خاک شود روزی
این خط من از دفتر
هم پاک شود روزی
هرکس که مرا خواهد
این دفتر من خواند
شاید که کند یادم
افسرده شود روزی
قایقی کاغذی میسازم و به آب می اندازم میخواهم سوار بر زورق کاغذی ام به سوی تو بیایم ازراه رودی که از چشمه ی چشمان من به دریای دل تو میریزد
این جسم من از خاک است
هم خاک شود روزی
این خط من از دفتر
هم پاک شود روزی
هرکس که مرا خواهد
این دفتر من خواند
شاید که کند یادم
افسرده شود روزی
به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریک خدامانند
دلم تنگ است.....
بیا ای روشن ای روشن تر ازلبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگاست........
بیا بنگر چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده وینتالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفرآبی و این تالاب مهتابی
............... شب افتاده است و من تنهاوتاریکم
و در ایوان من دیریست
در خوابند
پرستوها و ماهیها وآن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من
بیا ای یاد مهتابی
باز هم عشق :
عینش عمل دیده پر خون باشد
شینش شرر لیلی و مجنون باشد
قافش قمری شد به شب تنهایی
در روز غمش دیده چو جیحون باشد
ایکه غمگینی ز هجران بهر وصل
در دل دریا نباشد ساحلی
احساسم را به دستهای نانجيب قفسی تنگ دادند،
هيچ دستی برای گشودن درهای نا لطيف و سنگی قفس تنهايی هايم نبود،
هيچ كس نيامد كه جوانی بالهايم را ببيند و بگويد: تو هم حق پرواز داری.
احساسم را گم ميکنم تا نيازارم قلبی را
عشقم را ذره ذره به دست شب می سپارم
تا در تاريکی خود او و اشکهايم را پنهان کند،
ميدانی؛
هميشه وقتی چيزی را بينهايت دوست ميدارم
می فهمم که داشتنش آرزويی بيش نيست،
آن وقت است که قانع ميشوم ديگر هيچ نخواهم!
.
.
آنقدر آرام شکستم که هيچکس صدايش را نشنيد
ماهی دل خسته منم،بی کسم و بی هم نفس...
خونه ی من تنگه ولی فرقی نداره با قفس...
تو خونه ی خالی من مرده هوای زندگی...
دیگه نفس های منم گرفته بوی کهنگی...
دست های خشم ماهی گیر،رود و واسم کرده یه تنگ...
کی حرفهامو گوش میکنه...حرف منه خسته ی گنگ...
نشسته احساس سکوت رو تن بی حرارتم...
یه روز رها بودم ولی مرده دیگه جسارتم...
تموم لحظه های من ساکت و تکراری شده...
تو رگهای خشک تنم غصه و غم جاری شده...
همه بریدن از منو فقط تویی که با منی...
بیا...بیا...
بی هدفم میون قفل آهنی...
باز من مانده ام و تنهايی
باز اکسير غم شيدايی
باز آغوش شباهنگ سکوت
باز آهنک دلاويز هبوط
باز من مانده ام و رسوايی
باز آواز شب حيرانی
باز شبگير نفس در نيرنگ
باز زنجير هوس در آونگ
باز من مانده ام و شيدايی
باز هم در قفس تنهايی
زندگی فاصله ی چشم تو تا چشم من است
تا مرا می نگری
می روم تا بسرایم غزلی دیگر را
غزلی از شب عشق
غزلی از دل یک بلبل مست
که در این آتش سوخت
آتش چشم نگاه گل سبز
که به اندازه ی خورشید تمنا گرم است.
تو و تنهایی و من, یکرنگیم
همه از فاصله ها رنگ شدیم
از زمانی که به مهتاب،سخن ها گفتیم
در دل تیره ی شب
در پس پنجره, شبرنگ شدیم
من تمنای تو را زار زدم
آسمان از غم من ابری شد
اما نگریست
شاید او از لبه ی رسوایی،مثل من می ترسد
کاش بارانی می شد
آسمان دل من...!
دعوتم کن به یه بوسه گوشه ی دنج یه رویا من میخوام با تو بمونم از الان تا ته دنیا من میخوام باشم کنارت با همین رویا بمیرم من میخوام بمیرم اما دستای تورو بگیرم واسه به تو رسیدن این همه شب رو دویدم خسته از طلوع فردا شب به شب خوابتو دیدم
کاش بودی دستان سرد مرا با دستهای گرمت لمس میکردی
کاش بودی مرا در اغوشت میگرفتی و ارام میکردی
هنوزعاشق شب هستم،عاشق شبی که باتو به اوج رسیدم
شبی که باهم در زیر نور ماه دردودل میکردیم ومیخواندیم اواز عاشقی را
هنوز عاشق سیاهی هستم،که در ان تاریکی تو را دیدم
مثل جواهر درخشیدی و مرا عاشق چهره ی نورانی ات کردی
دل به مهتاب بســـــته ام،که دیدن ان یـــــاد تورا در دلــــم زنده میکند
دل به سپیده بسته ام که ان لحظه اغاز خواب عاشقانه ما بود
کاش صدایم را میشنیدی،هنوز هنگامی که میخواهم بگویم دوستت دارم میلرزد
اشک از چشمانم سرازیر میشود،هنوز وقتی میخواهم از تو بنویسم
کاغذ دفترم خیس میشود،لحظه های بی تو بودن نفس گیر میشود...با شگفتی به تماشای گریه ام منشین.....!
چیزی نیست...
تنها،ترانه ای باریک در تلنبار تنهایی ام ترکید...
قفس داران سكوتم را شكستند
دل دائم صبورم را شكستند
به جرم پا به پاي عشق رفتن
پر و بال عبورم راشكستند
مرا از خلوتم بيرون كشيدند
چه بي پروا حضورم راشكستند
تمنا در نگاهم موج مي زد
ولي روياي دورم راشكستند
نمی دانم چه می خواهم بگويم
زبانم در دهان باز بستهست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست
نمیدانم چه می خواهم بگويم
غمی در استخوانم می گدازد
خيال ناشناسی آشنارنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد اين وهم
زرنگ آميزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سيه دارویزهرآگين اندوه
فغانی گرم وخون آلود و پردرد
فرو می پيچيدم در سينهتنگ
چو فرياد يکی ديوانه گنگ
که می کوبد سر شوريده برسنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سينه می جوشد شب وروز
چنان مار گرفتاری که ريزد
شرنگ خشمش از نيش جگرسوز
پريشان سايه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گيج وگمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتدشبانگاه
درون سينه ام دردی ست خونبار
که همچون گريه می گیردگلويم
غمی *آشفته دردی گريه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگويم
قفس تنهایی من
و حرفهای نگفته ام ...
من دراین قفس به معنای عشق رسیده ام
و درین سکوت اشک ریخته ام
و به تنهاییخویش اعتراف می کنم !
کسی دلش برایم نسوزد
من این قفس را دوست دارم وتنهایی ام را !...
و حالا این بزرگترین سرمایه ی من است
که عشق را دراین قفس به تماشا نشسته ام
من از دلواپسی های غریب زندگی دلواپسی دارم
و کس باور نمی دارد که من تنهاترینتنهای این تنهاترین شهرم
تنم بوی علفهای غروب جمعه را دارد
دلم می خواهد ازتنهاترین شهر خدا یک قصه بنویسم
و یا یک تابلوی ساده.....
که قسمت را در آنآبی کنم حرف دلم را سبز
و این نقاشی دنیای تنهایی
بماند یادگارخستگیهایم
و می دانم که هر چشمی نخواهد دید
شهر رنگی من را
کاش در این قفس بسته تنگ
گل آزادی من می خندید
آن کبوتر که لب بامنشست
کاش احساس مرا می فهمید
به هواخواهی گیسوینسیم
کاش یک لحظه نمی آسودم
کاش در آن افق نیلیرنگ
شور یک فوج کبوتر بودم
مرغ در دام گرفتارمآه
به دل سوخته ام چنگ مزن
پروبالم شده خونبار وکبود
اینهمه جور مکن سنگ مزن
بازکن بازکن آن پنجرهرا
سوی آن وسعت خالی زملال
زندگی تلخترین خواب مناست
خسته ام خسته ازین خواب و خیال
کوله بار من دلخسته کجاست
دلم آرام ندارد نفسی
آه می خواهم ازاینجابروم
باز از دور مرا خواند کسی
بندیان خانه سیمرغکجاست
سوی آن با من پرواز کنید
آه باید بروم تا اشراق بالاحساس مرا باز کنید
هيچکس با من نيست !...
مانده ام تا به چه انديشه کنم...
مانده ام در قفس تنهايی...
درقفس ميخوانم...
چه غريبانه شبي ست...
شبتنهايی من!...
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
<-PollItems->
<-PollName->
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 35
بازدید هفته : 248
بازدید ماه : 327
بازدید کل : 52941
تعداد مطالب : 402
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1
Alternative content